بیا وباز مرا قدرت خدائی ده

دوباره شب شد و با من

                          حدیث بیداری

گذشته بودشب ازنیمه

                          من زهشیاری

طنین گام من آن شب

                        به کوچه ات پیچید

وپلک های تو

            - این حاجبان سِحرِ مبین-

چوپرده های سپید

-         آفتاب را

-         پوشاند

 

 

شب ازطراوت گیسوی تو نوازش یافت

به وجد آمدم از آن طراوت وخواندم:

 

« به چشمهای سیاهت که راحت جا نند

« به آن دوجام بلور

-         آن شراب بی ما نند

«به  آن دو اختر روشن

-         دو آفتاب پر ازمهر –

« به آن دو مایه امید

« به آن دو شعرشررخیز

-         آن دومروارید

« مرا زخویش مران،

-         با خود آشنائی ده

« بیا

« بیا وباز مرا قدرت خدائی ده

             

نه کشتی نه دریا...

چه می شداگر درغروب جوانی

(جوانی) دمی می گرفتی سراغم؟

اگردختری – خسته ازآسمانها-

حزین اخگری می شدی برچراغم...

چراغم فرومرده درگور نوری

که ازقلب محزون عشقی ربودم...

چه می شد اگرآنچه بودم زمانی

زمانی دگربود با آنچه بودم

 چه می شداگراین طپشهای عاصی

که شب تا سحرمی شکافند جانم:

کلنگ عدم می شدی – قطعه قطعه-

فرومی شکستی پی واستخوانم...

چه سازم خدایا! پناه ارنیارم

به دردآشنا سکرشبهای مستی

که دربیکران بسیج هوسها

نفسها فتادند ازپای هستی...

*************************

نه دریا شدم، خسته با بارکشتی

نه کشتی ، به امواج دریا نشسته...

تهی بیستونم،دراینجا! که( شیرین)

نه (فرهاد)، شیرین دلم را شکسته...

*************************

دراین بیکران پهنه زندگانی

که مرگ سیاهست پایان کارش

چه می خواهی ای دخترآسمانها

زیاری که تابوت عشق است بارش...

شرنگ ا ست ،سنگ ا ست، رنگ ا ست وماتم

زپا تا به سر، بی سروپا سرایم...

دریغ ازهمه هرچه بودم برایت

دریغ ازهمه هر چه بودی برایم...

همه هر چه بودم، همه هر چه بودی

فسون هوس بود وافیون مستی

دوتا(نیست) بودیم، (هیچ) آفریده

فرومرده درپهنه پوچ هستی...

*************************

نه دریا شدم، خسته با بارکشتی

نه کشتی به امواج دریا،نشسته

تهی بییستونم ،دراینجا که شیرین

نه فرهاد،شیرین دلم راشکسته...

عاشقی روکی درست کرد؟

سلام دوستای خوبم.
دیشب تا حالا من یه فکری اومده توی سرم.می خوام به شما هم بگم تا کمکم کنین.
می دونین ؛دیشب تا حالا هی دارم فکرمیکنم که عاشقی روآدما ساختن یا خدا
آخه می دونین؛اگه خدا حس عاشقی رودرست کرده باشه حتما بایستی بدونه چه جوریه؛ بایدحسش کنه
حالا اگه فرض کنیم خدا این حس روداشته وبعداونوتو وجودآدما گذاشته؛پس چرا یه عاشق بایداین همه دربه دری بکشه؟
شایدخدا خودش عاشق شده وبعدچون دیده حس قشنگی هستش؛اونوداده به آدما.
شایدهم کاملا برعکسه... یعنی خدا عاشق شده وچون به مرادش نرسیده اونوقت می خواسته یه جورائی
عقده اش روخالی کنه وانتقام بگیره.
خوب این ازخدا...
حالا اگه بگیم که آدما این عشق وعاشقی رودرست کردن ؛اونوقت به نظرمن عشق هم نقص داره
چون هرچیزی که آدما درست کنن؛نسبی هست ونقص داره.
اونوقت آیا این درسته که ما آدما یه چیزنسبی روقبول داشته باشیم وبه خاطرش این همه زجربکشیم.
 
 
خلاصه اینکه من توی جواب این سوالم موندم که عاشقی روکی درست کرد.
حالا ازشما می خوام که کمکم کنین ونظرتون روبگین.
خداوکیلی هرچی به نظرتون میرسه بگین.

اشکای آسمون

امشب آسمون داره واسه من گریه میکنه...

یادش بخیر

یه روزی به گریه های آسمون می گفتم بارون.آخه  می دونین اون موقع نمی دونستم آسمون داره گریه میکنه ، ولی حالا که دارم خاطراتم رومرورمیکنم، می بینم که اون اشک آسمون واسه من بود.

دیگه وقتی بارون میادغمهای من هم سربازمکنه، شعله ور میشن.

بهش گفتم من خیلی دوست دارم زیربارون راه برم، بارونو خیلی دوست دارم.

اون گفت: " من هم همینطور،منم بارونو دوست دارم"

گفت:" هرچی تونستی دونه های بارونو بگیری اون اندازه تومنو دوست داری،هرچی که نتونستی دونه های بارونوبگیری، اون اندازه من تورو دوست دارم."

من باور کردم...

همه قلبمودادم بهت. ولی تو چی...؟

توهمشو ندادی.گولم زدی.

امشب رفتم زیربارون .

نه ببخشید...

امشب من هم با آسمون اشک ریختم.من با دستام اشکای آسمونو گرفتم

می دونی ...

من چند تا ازاشکای آسمونو گرفتم توی دستم.نمی دونم دستای من کوچیکه یا راستی راستی دوستم نداری .

نمی دونم.

ولی بقیه اشکای آسمون ریختن روی زمین، روی خاک،

من نتونستم بگیرمشون...

حالا میدونی که هنوز ......