سخن ز عشق مگو دیگر...

تو بی وفایی و من بیهُده اسیر توام

تو کودکی و دریغا وفا ندانی چیست.

تو قدر و منزلت عشق را چه می دانی؟

من از فراق تو در آتشم

ولی افسوس،

تو این حقیقت را اصلا به رو نمیآوری

من از تو این همه بی خویشم؛

ولی تو آن همه خود کامی

تو بی وفایی و من افسوس،

که دل به عشق تو سپردم.

تو قدر و منزلت عشق را چه می دانی؟

سخن ز عشق مگو دیگر

دم از وفا و محبت مزن که دانستم

تو مصلحت بین چو عقلی و نمیدانی

"بلای جان تو این عقل مصلحت بین است"

نظرات 2 + ارسال نظر
عسل سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:51 http://www.tanhai68.blogsky.com

بلای جان تو این عقل مصلحت بین است...چرا بلای جان...؟!!!!

آتنا سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:25 http://www.partenon.blogsky.com

دوست خوبم سلام:
نازنینا به تو مینازم و با ناز تو سرگردانم
از خودم هیچ نمیدانم و دانم که تو را می دانم
اهل دل صحبت رسوایی ما را ابداً گوش نداد
تا ببیند که به یک نقطه در این دایره سرگردانم
چکه چکه اگر از سقف دلم چکه کند
تنهایی بی تو میمیرم و اما به سر قول خودم می مانم
منتظر شما در عاشقانه هایم هستم.
تا بعد سبز باشی و پایدار.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد