اسیر | |
جان میدهم به گوشة زندان سرنوشت سر را به تازیانة او خم نمیکنم افسوس بر دو روزة هستی نمیخورم زاری بر این سراچة ماتم نمیکنم با تازیانههای گرانبار جانگداز پندارد آن که روح مرا رام کرده است جانسختیم نگر، که فریبم نداده است این بندگی، که زندگیاش نام کرده است بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی جز زهر غم نریخت شرابی به جام من گر من به تنگنای ملالآور حیات آسوده یک نفس زده باشم حرام من! تا دل به زندگی نسپارم، به صد فریب میپوشم از کرشمة هستی نگاه را هر صبح و شام چهره نهان میکنم به اشک تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را ای سرنوشت، از تو کجا میتوان گریخت؟ من راه آشیان خود از یاد بردهام یک دم مرا به گوشة راحت رها مکن با من تلاش کن که بدانم نمردهام! ای سرنوشت، مرد نبردت منم بیا زخمی دگر بزن که نیفتادهام هنوز شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ روح مرا در آتش بیداد خود بسوز! ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست بر من ببخش زندگی جاودانه را! منشین که دست مرگ ز بندم رها کند محکم بزن به شانة من تازیانه را! |
فریدون مشیری
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...
از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
دشنه ئی کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است .
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری
نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را
شکسته اند.
من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
***
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...
در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .
در این زنجیریان هستند مردنی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .
من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند، با چیز ندارم گوش .
مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خک سرد پست ...
جرم این است !
جرم این است !
احمدشاملو