گذشت

نفس عافیتی ما نکشیدیم و گذشت        

عمررا درپی هرسایه دویدیم وگذشت



نرسیدیم به اندیشه دیرینه باغ  

کال ماندیم وبه پائیزرسیدیم وگذشت

غریبانه

بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید
دراین خانه غرببید ، غریبانه بگردید
**

یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید
**

یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
قدح  پیش    فرستاد   که  مستانه   بگردید
**

یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟
ازین دست به آن  دست چو پیمانه بگردید
**

یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به  دامش  نتوان  یافت ،  پی دانه  بگردید
**

نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست ، همین جاست ، همه خانه بگردید
**

نوایی نشنیده ست که از خویش دمیده ست
به  غوغاش  مخوانید ، خموشانه بگردید

 **

سرشکی  که  بر  آن  خاک  فشاندیم   بن تاک
در این جوش شراب  است ، به خمخانه بگردید
**
چه شیرین و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست ؟
پی   آن  گل    گلنوش    چو   پروانه     بگردید
**

بر آن  عقل  بخندید   که   عشقش   نپسندید
در  این  حلقه ی زنجیر چو  دیوانه بگردید
**

درین  کنج  غم  آباد  نشانش  نتوان دید
اگر   طالب  گنجید  به  ویرانه  بگردید
**

کلید   در  امید  اگر  هست   شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
**

رخ از سایه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟
به  خوابش  نتوان  دید ،    به افسانه بگردید
**

تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد
گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید
***

هوشنگ ابتهاج (  سایه )

پرنده ی مهاجر

 ای پرنده ی مهاجر
 ای پر از شهوت رفتن
 فاصله قد یه دنیاست
 بین دنیای تو با من
تو رفیق شاپرک ها
من تو
فکر گله مونم
 تو پی عطر گل سرخ
 من به فکر بوی نونم
 دنیای تو بی نهایت
همه جاش مهمونی نور
 دنیای من یه کف دست
 روی سقف سرد یک گور
 من دارم تو نقب شب جون می کنم
 تو داری از پریا قصه می گی
 من توی پیله ی وحشت می پوسم
 واسه م از
پرنده ها قصه می گی
کوچه پسکوچه ی خاکی
در و دیوار شکسته
 آدمای روستایی
با پاهای پینه بسته
پیش تو ، یه عکس تازه ست
 واسه آلبوم قدیمی
یا شنیدن یه قصه ست
 توی یه ده صمیمی
 واسه من اما عذابه
 مثل حس کردن وحشت
 مثل درگیری خورشید
 با طلسم دیو ظلمت
من دارم تو نقب شب جون می کنم
 تو داری از پریا قصه می گی 

 

ایرج جنتی عطائی

دانته

دانته ابتدای ورود به دوزخ کتابش مینویسد: سردردوزخ نوشته است: ( امیدرا بگذاریدوداخل شوید) "امید دوزخ است"

ایرج جنتی عطائی

 ازروزای بعدازانتخابات دیگه حس نوشتن اصلانیست.همه میدونن چرا.  

چندتاشعرازایرج جنتی عطائی توی این پست ویژه میذارم.

**************************************************

 تقذیم به همه مادران داغدیده: 

حکومت نظامی 

بگذار سربازان

بچه ها را

             -  تیرباران کنند

که هر فرمانِ "آتش"

اعتراف به

               -  حضورِ ظلمت است .
 

***

در هر دو سمتِ خیابان

این سبزهایِ زردِ صف در صف

خشکیده در سایه سارِ تانک ها

-  این درختانِ بی برِ پر برگ –

با هر شلیک

                -  باری

                            -  زوال خویش را

اعلام می کنند .
 

***

در کوچه های سرخ

فریاد می گذرد

و کودکان گرسنه

زیر باران خون

پوکه های فشنگ را

در باغچه های پر پر

                          -  می کارند .

بهار نزدیک است

مادر

مغرور گریه کن .

 

 

                                 پاییز 57 

*******************************************************

 

خاتون سرخ

 

ایران من

بانوی ترمه نیست

طالع بر آستانه ی ململ

جاری بر آب های عسل

بانویِ خواب نیست

بر هودجِ زمرد و شبنم

در کوچه باغ های غزل .

ایران من

بانوی آهوانه ی گلدشتهای آلاله

خاتونِ خانگیِ ی

شب و بستر و شراب

بانوی شادمانه ی مشاطه و گلاب نیست .

ایران من

رعنایِ رقصهای قبیله

در فرصتِ غنودنِ مردان

همچهره ی پگاه پیاله

در شامگاه عود و رباب نیست .

ایران من

خاتون سرخ-خشمِ خروشانِ خانه ها

دوشیزه ایست عاشق

زیبای کوچکیست که جلاد را

با انفجارِ نفرتِ لبهای مرگ می بوسد

وقتی که عاشقانه

بر سینه های نورسِ سبزِ جوانِ خویش

طاعونِ پر جوانه ی نارنجک

پوشیده است .

 

 

                                      آذر 59 

*****************************************************  

صبح در زندان                             به : ح . ح .

 

شولای زخم

بر قامت تکیده ی ایثار

شال شکنجه

بر شانه ی شریف تحمل .

شب باشکوه می وزد از شانه های خسته ی باران

و مادیان درد

سمضربه می زند بر دهان جراحت .

 

بر شط خون و خشم

اینک حضور زورق رعشه

اینک شراع تبداغ

تا ساحل صمیمیِ بی هوشی .

 

آه آن گلوله

خورشید را چه سرخ

خاموش می کند

در بازوان خاک .

 

ای :

چشمان بسته ی اعدامی

صبح از کدام سمتِ زمستان طلوع خواهد کرد ؟

 

 

                                         تابستان 60 

*************************************************************  

گربه ی دلفریب !

 

گربه ی دلفریبیست .

روبهانه

نوشتند و گفتند :

گربه ی دلفریبیست ایران .

خوش خط و خال و خاموش

                  -  گربه گرده به دستِ نوازش سپرده است

و آنچنان خفته

                   گفتنی که مرده است .

 

ما فریبانه

نوشتند و گفتند :

گربه ی خفته ی دلفریبی است .

ما ولی عاشقانه نوشتیم و گفتیم :

گرچه تا خفته گربه است ایران

                                          - ولی

شیر شرزه است وقتی که بیدار شد .

 

 

                                                      بهار 61 

**************************************************************  

گربه ی شیر نشان                      به : منوچهر محجوبی

 

مقدمه :

پادشاه جنگل

پادشاهی را خورد .

 

متن :

پادشاهان گفتند :

شیرِ سلطان کش را ،

متنبه باید کرد !

صدر اعظم

             -  ترسان ترسان –

                                       -  پرسید :

شاه جنگل شیر است ،

می توان جار کشید :

" شیر حیوان بدیست " ؟

این ،

توهین

به سلاطین جهان نیست مگر ؟

پادشاهان گفتند :

شیر حیوان بدیست ،

گربه اما خوب است ،

گربه با ما سر سازش دارد .

گربه را شاه کنید !

و وزیران گفتند :

                       چه مبارک امری

                       و چه میمون فکری

گربه باید شاه جنگل باشد .

خاک را امن و امان باید کرد ،

گربه را شیرنشان باید کرد .

پادشاهان گفتند :

                        -  گربه را شیر کنید !

" گربه را جنگل بی رحم

نخواهد بلعید ؟ "

                         شاعران پرسیدند .

کاتبان خندیدند .

پادشاهان گفتند :

" می توان جنگل را

بر اساس فکر بی زوال شاهان

منطبق بر اصل

گربه ها شیر شوند ،

همه جا از نو ساخت " .

 

خیل دستور و منجم

پرده دار و جلاد

همه گفتند :

                    -  احسنت !

سیلِ به به ، راه افتاد

و دبیران پی ی تدبیر به کار افتادند .

شاعران بیت به بیت ،

گربه را

           - قافیه بی قافیه –

                                      جولان دادند .

شیرها در دفتر ،

شیرها در دربار ،

شیرها در میدان ،

شیرها در بازار ،

بعد از آن گربه شدند .

و برای گربه

-  که سرِ سازش داشت

                               با شاهان –

خیل معمار و مهندس

همه جا جنگل مصنوعی

                                -  سمبل کردند .

گربه ها را جای شیران

شاهِ جنگل کردند .

و مورخ های دست اندر کار

در تمام آثار ،

کرده اند این اقرار :

" از همان ساعت که

گربه ها شیرنشانان شده اند ،

پادشاهان همگی شیرشکاران شده اند . "

 

اختتامیه :

بعد از این فتح ملوکانه ،

زمان هم چندی

خوش به کامِ گربه و شاه گذشت .

بعد از آن –

                نه که شاهان همه راضی بودند

                                                 -  از ته دل ،

گربه ها ساز شکار ،

چاکران هم غافل ،

                        -  در دربار –

یادشان رفت همه

که هنوز

شیرِ جنگل ، شیر است

و هنوز

می خورد شاهان را با گربه .

 

 

                                     تابستان 59

 

**************************************************************

آوار

بی تودنیا برسرم آوارشد

بین ما هرپنجره دیوارشد

درد ما دربودن ماریشه داشت

رفتن ومردن علاج کارشد

آشنائیهای خوش آغاز ما

ابتدا نفرت سپس انکار شد

آنکه اول نوشدارو مینمود

بر لب ما زهر نیش مارشد

عیب ازما بود از یاران نبود

تا که یاری یار شد بیزار شد

وقت ازنی کرشدن

وقت از نی کرشدن

وقت عریان ترشدن

گم شدن پیداشدن

بی درو پیکرشدن

ردشو ازهر نابلد

درعبوراز فصل بد

رو به این  بی منظره

این غزل کُش این جسد

این همه بی خاطره

این همه بی پنجره

خیل خود جلاد تلخ

این زلال با کره

بشنو از نی پای نی 

بشنو از بالای نی

***************

همیشه دعامیکنم نبینم روزی روکه سایه پدرومادرم بالای سرم نباشه.

اگه دعام مستجاب شد ازاون دنیا واست دعامیکنم.

بقیه اش رو بخون.خیلی قشنگه:

***********************

تار یار ما به دار

خلوت مابی حصار

مسلخ سبزینه ها

جنگل بی برگ و باد

بشنو از این زخم جان

بشنو از این ناگهان 

بشنوازمن بی دریغ

درحضورغایبان

رد شو ازآوار برگ

رد شو ازفصل تگرگ

ردشو از این زمهریر

ردشو ازدیوار مرگ

پرکن از می نای نی

بغض سیل آسای نی

بشنو از دل ضربه ها

بشنو از آوای نی

وقت ازنی کر شدن

وقت عاشق ترشدن

گم شدن پیدا شدن

وقف یکدیگرشدن

************

زنده وار

زنده وار

چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری

نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته ست

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟

که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری 

هوشنگ ابتهاج

نشدکه نشد

نشد یه قصری بسازم ، پنجره هاش آبی باشه

من باشم و اون باشه و یک شب مهتابی باشه

نشد یه بارم برسم به آرزوهای محال

یه خاطره مونده برام با یه سبد میوه کال

نشد منم واسه یه بار به آرزوهام برسم

گذشته کار از کارمون دیر شده به خدا قسم

نشد به موقع این کویر ابری بشه بارون بگیره

نشد خودش آینه که هست بیاد و شمعدون بگیره

خلاصه که آخر نشد ما گل سرخ رو بو کنیم

.....................................

قصه داره تموم میشه مثل تموم قصه ها

فقط واسم دعا کنید اول خدا بعدا شما

بیا ز سنگ بپرسیم

 درون اینه ها درپی چه می گردی ؟
 بیا ز سنگ بپرسیم
 که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زانکه غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است
 نگاه کن:
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
 چه سنگبارانی ! گیرم که گریختی همه عمر
به  کجا پناه میبری ؟
خانه خداهم  سنگ است

به قصه های غریبانه ام ببخشایید
 که من که سنگ صبورم
 نه سنگم و نه صبور
دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد
در آن مقام که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
 چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
از آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بیا ز سنگ بپرسیم
 نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم
 و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟
درون اینه ها در پی چه می گردی ؟

اسیر

اسیر

جان می‌دهم به گوشة زندان سرنوشت

سر را به تازیانة او خم نمی‌کنم

افسوس بر دو روزة هستی نمی‌خورم

زاری بر این سراچة ماتم نمی‌کنم

 

با تازیانه‌های گرانبار جانگداز

پندارد آن که روح مرا رام کرده است

جان‌سختیم نگر، که فریبم نداده است

این بندگی، که زندگی‌اش نام کرده است

 

بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من

گر من به تنگنای ملال‌آور حیات

آسوده یک نفس زده باشم حرام من!

 

تا دل به زندگی نسپارم، به صد فریب

می‌پوشم از کرشمة هستی نگاه را

هر صبح و شام چهره نهان می‌کنم به اشک

تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را

 

ای سرنوشت، از تو کجا می‌توان گریخت؟

من راه آشیان خود از یاد برده‌ام

یک دم مرا به گوشة راحت رها مکن

با من تلاش کن که بدانم نمرده‌ام!

 

ای سرنوشت، مرد نبردت منم بیا

زخمی دگر بزن که نیفتاده‌ام هنوز

شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ

روح مرا در آتش بیداد خود بسوز!

 

ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست

بر من ببخش زندگی جاودانه را!

منشین که دست مرگ ز بندم رها کند

محکم بزن به شانة من تازیانه را!

                                                              

                                                        فریدون مشیری

کیفر

کیفر

در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
 دشنه ئی کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
 را، بر سر برزن، به خون نان فروش
 سخت دندان گرد آغشته است .
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری
 نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را
شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
***
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .
در این زنجیریان هستند مردنی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .

من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند، با چیز ندارم گوش .
مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خک سرد پست ...

جرم این است !
جرم این است ! 

 

احمدشاملو