غریب

هنگام پاییز


زیر یک درخت ... مردم


برگهایش مرا پوشاند


و هزاران قلب یک درخت


گورستان ... قلب من شد

شکوه ی ناتمام

 

 ای آسمان ! باور مکن ، کاین پیکره محزون منم
 من نیستم ! من نیستم
 رفت عمر من ، از دست من
 این عمر مست و پست من
 یک عمر با بخت بدش بگریستم ، بگریستم
 لیک عمر پای اندرگلم
 باری نپرسید از دلم
 من چیستم ؟ من کیستم

هست و نیست


از باده ی نیست سر خوشم ، سرخوش و مست


     بیزارم و دلشکسته ،‌ازهر چه که هست


من هست به نیست دادم ، افسوس که نیست


   در حسرت هست پشت من پاک شکست

تکیه بر جای خدا

*****************

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم
جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی
ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم
کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم
خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او
خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم
میان آب شستم سر به سر برنامه پیشین
هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم
کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم
نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم
حساب بندگی را از ریاکاری جدا کردم
امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب
خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم
نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی
نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم
شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم
به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم
بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم
خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم
نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال
نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم
نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران
به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم
ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان
نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم
به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم
مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را
نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم
نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد
به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم
هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد
نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم
به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک
قلوب مردمان را مرکز مهر ووفا کردم
سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم
دگر قانون استثمار را زیر پا کردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم
سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم
نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت
نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم
نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم
نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم
نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری
گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم
به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت
گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم
به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم
جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض
تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم
نگویندم که تا
ریگی به کفشت هست از اول
نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم
چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد
نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم
نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم
خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم
زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن
چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم
سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار
خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم
شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم
خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....

برای مردن

برای مردن  

 تا روح بشر به چنگ زر ، زندانیست
 شاگردی مرگ پیشه ای انسانی است
 جان از ته دل ،‌ طالب مرگ است ... دریغ
درهیچ کجا ‌برای مردن جا نیست ؟

برسنگ مزار...

برسنگ مزار...

الاای رهگذر،منگرچنین بیگانه برگورم!

چه میخواهی؟چه میجوئی دراین کاشانه عورم؟

چسان گویم؟چسان گریم؟حدیث قلب رنجورم؟

ازاین خوابیدن درزیرسنگ وخاک وخون خوردن

نمیدانی!چه میدانی،که آخرچیست منظورم؟

تن من لاشه فقراست ومن زندانی زورم!

کجامیخواستم مردن!؟حقیقت کردمجبورم!

چه شبهاتاسحرعریان،به سوزفقرلرزیدم!

چه ساعتها که سرگردان،بساز مرگ رقصیدم!

ازاین دوران آفت زا،چه آفتهاکه من دیدم!

سکوت زجربودومرگ بودوماتم وزندان

هرآن باری که من ازشاخسارزندگی چیدم

فتادم درشب ظلمت،بقعرخاک،پوسیدم

زبسکه بالب محنت،زمین فقربوسیدم

کنون کزخاک غم پرگشته این صدپاره دامانم

چه میپرسی که چون مردم؟چسان پاشیده شدجانم؟

چرابیهوده این افسانه های کهنه برخوانم؟!

ببین پایان کارم راوبستان دادم ازدهر

که خون دیده،آبم کردوخاک مرده ها،نانم!

همان دهری که باپستی بسندان کوفت دندانم!

بجرم اینکه انسان بودم ومیگفتم: انسانم!

ستم خونم بنوشیدوبکوبیدم به بدمستی

وجودم حرف بیجائی شد اندرمکتب هستی

شکست وخردشد،روزم به صدپستی

کنون..ای رهگذر!درقلب این سرمای سرگردان

به جای گریه : برقبرم،بکش باخون دل دستی:

که تنهاقسمتش زنجیربود،ازعالم هستی!

٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

نه غمخواری،نه دلداری،نه کس بودم دراین دنیا

درعمق سینه ی زحمت،نفس بودم دراین دنیا

همه بازیچه ی پول وهوس بودم دراین دنیا

پروپابسته مرغی درقفس بودم دراین دنیا

به شبهای سکوت کاروان تیره بختیها...

سراپانغمه ی عصیان،جرس بودم دراین دنیا

به فرمان حقیقت رفتم اندرقبر،باشادی،

که تا بیرون کشم ازقعرظلمت نعش آزادی!..

خسته

 بعدازهشت ماه.... 

*****************************************************

برهردری که زدم : سری شکسته شد! 

برهرجا که سرزدم: دری بسته شد! 

نه دگردرزنم به سریِ؛نه دگرسرزنم به دری! 

که روح دربدرم! از سر و در زدن .. خسته شد

تکرار مناجات۳

تکرار مناجات

دفعه سومه که من این شعرومیذارم توی وبلاگ.توی آرشیو هستش.

خیلی دوست دارم این شعر رو.

خداوندگارا!

الا!ای مهین، مالک آسمانها

کجاگیرم آخرسراغت؟کجائی

غلام وفای توبودم- نبودم؟

چرا با من باوفا،بی وفائی؟

چه سازم من آخربدین زندگانی

که ریبی است دربیکران ریائی؟

چسان خلقت مهمل است اینکه روزم

فنا کرد- کام قدر- برقضائی!

بیا پس بگیراین حیاتی که دادی

که مردم ازاین سرنوشت کذائی!

خداوندگارا!

اگرزندگانیست این مرگ نا قص              به مرگ تومن مخلص خاک گورم!

دوصد بارمیکشتم این زندگی را              اگرمیرسیدی به زورتوزورم!

کما اینکه این زوررا داشتــم من              ولی تف براین قلب صاف صبورم!

همه ش خنده میزدبه صدنازونخوت         که من جزحقیقت زهرچیزدورم!

به پاس همین خصلت احمقـــا نه             کنون اینچنین زارومحکوم وعورم!

چه سودازحقیقت که من دروجودش         اسیرخدایان فسق وفجورم!؟

ازآندم که شد آشنـــا با وجـودم                سرشکی نهان درنگاه سرورم!

چوروزم،تبه کن تو،روز« حقیقت »          که پامال شد زیرپایش غرورم!             

خداوندگارا!

توفرسنگها دوری ازخاک، دوری                  تودردمن خاک برسرچه دانی؟

جهانی هوس مرده خاموش وبی کس              دراین بی نفس ناله ی آسمانی...

زروزتولدهمه هرچه دیدم                           همه هرچه دیدم،تبه بودوجانی

طفولیتم برجوانی چه بودی                          که تا برکهولت چه باشد جوانی!

روا کن به من شرمرگ سیه را                    که خیری ندیدم ازاین زندگانی!

مگراز پس مرگ- روزقیامت                      خلاصم کندزین شب جاودانی!

به من بد گمانی؟ دریغا! ندانم                       چسان بینمت تا چنانم ندانی!

نه بالی که پرگیرم آیم به سویت                    نه بهرپذیرائیت آشیانی!

چه بهترکه محروم سازم تورا من                زدیدارخویش وازاین میهمانی!

مبادا که حاشا نمائی به خجلت،                   که پروردگار لتی استخوانی!

خداوندگارا!

تومی دانی آخر،چرا بی محابا             سیه پرده شرم رو را دریدم!

مرا زآسمان توباکی نباشد                   که خون زمین می طپد دروریدم!

من آن مرغ ابرآشیانم که روزی          به بال شرف درهوا می پریدم!

حیات دوصدمرغ بی بال وپررا          به رغم هوس- ازهوی می خریدم!

به هرجاکه بیداد میکشت دادی           به قصد کمک کوبه کومی خزیدم!

به هرجا که میمُرد رنگی زرنگی       به یکرنگی- ازجای خودمی پریدم!

من آن شاعرسینه بدریده هستم           که عشق خودازمرگ می آفریدم!

چه سازم! شرنگ فنا شدبه کامم         زشاخ حقیقت همه هرچه دیدم!

ولی ناخلف باشم اردیده باشی            که باری سرانگشت حسرت گزیدم!

ازآنروزکه با علم بر سرنوشتم           زروزازل راه خودرا گزیدم!

خداوندگارا!

زتخت فلک پایه آسمانها                   دمی سوی این بحربی آب،روکن!

زمین راازاین سایه های شیاطین       جنین درجنین کین به کین رفت وروکن!

سیاهی شکن چنگ فریادها را           به چشم سکوت سیاهی، فروکن!

همیشه جوانی تو پیرزمانه!              شبی هم(جوانی) به ما آرزوکن!

که تازیروروآسمانت نسازم              زمین را- به نفع زمان- زیرورو کن! 

کفری ازکفرنامه3

شبی درکنج میخانه

گرفتم تیغ بردستم  

که خالقم!

ربم!  

تومیدانی که من مستم

تومیدانی که میدانم

چه ها کردی ،ستم کردی،جفا کردی، خطا کردی

که درشط فرات با مریم زیبا زنا کردی

که عیسی ات پدید آمد

تو فرعون را خدا کردی

نهادی تیغ دردست ظالم وبرمظلوم جفا کردی

سپس رفتی آن بالا وخود را خدا کردی  

بیا پائین....  

که دیگر جائی آن بالا نداری

کسی را با توکاری نیست  

خداوندا!   

اگر درعالم مستی

خطائی از من گم کرده ره دیدی

ببخشم مست بودم،نفهمیدم

خطا کردم

بلم....

زبس نالید ازدست زمانه 

دلم بیزار شدپرزد ز لانه 

بلم بودم من ؛دل بود پارو....... 

بلم درآب و پارو در کرانه..........

سرشک بخت ....

دردا که سرشک بخت شوریدۀ من 

چون حسرت عشق؛ مرده بر دیدۀ من 

اشکم همه من!.... 

اشک تو،  چون پاک کنم ؟ 

ای بخت ز قعر قبر من دزدیدۀ من!

کفری ازکفرنامه ۲

خدایا تو بوسیده ای هیچگاه

لب سرخ فام زنی مست را

ز وسواس لرزیده دندان تو؟

به پستان کالش زدی دست را؟

دریغا تو احساس اگر داشتی،

دلت را چو من مفت میباختی

برای خود ای ایزد بی خدا

خدایی دگر نیز میساختی