کفری ازکفرنامه ۲

خدایا تو بوسیده ای هیچگاه

لب سرخ فام زنی مست را

ز وسواس لرزیده دندان تو؟

به پستان کالش زدی دست را؟

دریغا تو احساس اگر داشتی،

دلت را چو من مفت میباختی

برای خود ای ایزد بی خدا

خدایی دگر نیز میساختی

فرصت

میگن آدماجایزالخطاهستن

میگن پیغمبرامعصومند

میگن عمل خداعین عدالته

 

من میگم چرته

وقتی:

وقتی خودخداهم اشتباه کنه فکرمیکنین اونوقت پیغمبرش معصومه؟؟؟

فکرمیکنین دیگه آیادلیلی هست که آدمش،بنده اش خطانکنه؟؟؟

میگین مزخرفه؟میگین کفره؟میدونم

بهتون میگم چرااینجوری فکرمیکنم:

 

پسرخوبی بودم،هیچی نداشتم(هنوزم ندارم)

میگفتم به موقعش خدابهت میده

ازموقعش هم گذشت،هنوز هم هیچی ندارم

چیزهایی رو هم که داشتم ازدست دادم

میگین تقصیرخودمه؟قبول

ولی آخه بی انصافها چقدر؟؟؟

اگه آدم کشته بودم اینجوری تقاص نمیدادم به خدا

چراخدایه فرصت بهم نداده ونمیده؟؟؟چرا؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا آخه؟؟؟

خودآدم هم بایدتلاش کنه،میدونم

تلاش کردم ولی...... هیچی

نمیدونم خداچی رومیخواد بهم ثابت کنه،هیچی بودنم رو؟

اینوکه قبول دارم ودرعین حال قبول ندارم چون میدونم که فرصت داشته باشم میتونم خیلی باشم.

خدایا مگه یه فرصت دادن به این بنده ات چقدر واست خرج داره؟چقدر؟؟؟

لامذهب بذارخودموپیدا کنم

چرا اینقدرکله شقی میکنی؟اصلا زشت نیست واسه تو؟واسه بنده ات که خودش داره بهت میگه هیچیه داری خودتو نشون میدی؟

خدایا خیلی وقته تسلیمت شدم ولی هیچی به هیچی

اگه میگی به خاطرهمین حرفاته؛من اینجوریم دیگه

همه که نبایدیه جورستایشت کنن که.اینجوریش روهم قبلادیدی،چرا به ما که رسید کفره؟

خداجون دمت گرم،خیلی چیزام روکه اون روزها داشتم دیگه ندارم بهتراز همش جوونیم بود که مفتی مفتی رفت،بذاراین چندصباحه دیگه که هستم خودم از خودم وکارهام راضی باشم.نه مثل حالا که حیروونم.

خدا جون بیدارشو،یه گوشه ابرو هم به ما نشون بده تا ببینی چیکارمیکنیم.

 

تولدت مبارک(۱۳۸۷)

رزسفیدتوی باغچه خونمون

یادم نمیره اون روزی روکه با هزارامیدرفتم و یه گل رزسفیدخریدم.

گذاشتمش توی یه گلدون بزرگ تااحساس کوچیکی نکنه.

میخواستم یه روزی بهش اونو هدیه بدم.نمیدونم چه روزی.فقط واسه اون گرفته بودمش.

افسوس.......

اون رفت.منم دیدم گل گلم جاش کوچیکه اذیت میشه؛گذاشتمش توی باغچه خونمون.

هروقت میبینمش دلتنگ اون میشم.یادم به اون میافته.

اگه بودش اونم الان کلی بزرگ شده بود؛منم بزرگ شده بودم

ولی رفتش وفقط یادش مونده؛گلش مونده

رزسفیدش مونده

دوستت دارم رزسفید

کفری ازکفرنامه ۱

خداوندا تو در قرآن جاویدت

به انسان وعده ها دادی

**********************

تو میگفتی  که نامردان بهشتت را نمی بینند

تو میگفتی که دوزخ منزل آنهاست

من اما دیده ام

نامرد نامردی

که با خون رگ مردان عالم

کاخ می سازد

تو میگفتی اگر اهریمن شهوت

بر انسان حکمفرما شد

من آنرا با صلیب خشم خود

مصلوب میسازم

من اما دیده ام

چشمان شهوت ناک فرزندی

که بر اندام لخت مادرش

دزدانه میپائید

تو بر لعن ونفرینت

اگر مردانگی اینست

به نامردی نامردان قسم

نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم

نوروز۱۳۸۷

نوروز ۱۳۸۷ مبارک

norooz 1387 mobarak

نامه به یک الاغ

این متن رو من ازیه کتاب نوشتم.اتفاقاتی که توی این نامه ذکرشده مربوط به سالهای  قبل از انقلاب بوده که من مشخصا نمیدونم چه سالی هستش.روی جلد این کتاب سال چاپ 1342 نوشته شده.توصیه میکنم این متن خیلی قشنگ رویه موقعی که حوصله خوندنش رو دارین بادقت بخونین.پراز مفهومه.امیدوارم خوشتون بیاد

******************

نامه به یک الاغ

درباره این نامه :

هموطن ناشناس-خواننده عزیز........

به من ایرادمگیرکه چراباوجوداین همه آدم برای نوشتن نامه خرترین موجودات راانتخاب کرده ام....

حقیقتش رابخواهید-من دراین دنیا-«آدمی»خوشبخت تراز(الاغ )سراغ ندارم.

به عقیده من این کمال حماقت انسان است که الاغ راخرحساب میکند!

تا آنجا که من شاهدم دراین دنیای ازمابهتران ؛بهترین وراحتترین زندگیهارا الاغها دارند..

باری شماکه بدون تردیدخبرتاثرآورخودکشی یک منشی دادگستری رادرکاخ دادگستری شنیده اید.

اجازه بدهید نامه راشروع کنم تابعد.....

****************

الاغ جون!

من-برخلاف کسانیکه برای توتره هم خردنمیکنند-به توکلی ارادت دارم.

به تو.... به نبوغ تو...به فهم همه جانبه تو...به درک اجتماعی تو... به جهان بینی تو...باورکن کلی ارادت دارم!

ازطرف دیگر-به زندگی مرفه تو-به آرامش خاطرتو-به خونسردی تودرمقابل حوادث-به مهارت تودر«خرکردن»آدمها-به قدرت هنرپیشگی تودرتجلی خریت مصلحت آمیز...به همه اینهاتاسرحدجنون حسادت میورزم.

تصادفی نیست که تصمیم گرفته ام اینچنین صمیمانه باتو چندکلامی درددل کنم.نه به خدا هیچ تصادفی نیست.

دلم میخواست لحظه ای چند خریت  مصلحت آمیز خودت راکنار میگذاشتی ؛مراهم چون خودت خرمیپنداشتی وهمانطور ساده وخرکی به دردهای بی درمان من گوش میدادی....

**********

گوش کن الاغ جون!

عرض کنم به حضورمبارکت که ...ما(بلانسبت شما)دراین دنیاآدمیم.نمیدانم چندسال ویا چندهزارسال پیش ازاین به عنوان اشرف مخلوقات؛صدها خروارقانون وضع کرده ایم- وبعد برای اجرای این قوانین یکی ازفرشتگان زیادی را بدون اجازه خدا-ازآسمان به زمین کشانده ایم.آنوقت ....یک عددترازوی فکسنی به دست مبارک آن فرشته داده ایم ونام آن فرشتهً به علاوه آن ترازو را –روی هم رفته-گذاشته ایم فرشته عدالت...

من مطمئنم که چنین اسمی هرگز به گوش تو نخورده،برای اینکه توهرگز احتیاجی به عدالت نداشته ای کما اینکه تو خودت را ازآن جهت به خریت زده ای که مبادا روزی ازروزها(عدالت)خرشود وازتو انتظار تابعیت داشته باشد!!!

اما-ما آدمها-ما که میگوئیم آدمیم ،برای این فرشته ساخت خودمان-این فرشته خودمانی- آنقدراحترام قائل شده ایم که فرشته مادرمرده پاک خودش راباخته است.

ازیادش رفته که اصولا برای چه ازآسمان خدا سرازیر شده وبالاتر از آن هیچ یادش نیست که فلسفه آن ترازوی فکسنی که به دستش داده اند چیست؟

بدتراز همه اینکه –چشمهایش رابسته ایم-میدانی-الاغ جون بسته ایم تا هنگام قضاوت دیدگانش بادیدگان هیچکس تلاقی نکند تا تمنای هیچ نگاه ملتمسی تصادفا اورا از قضاوت عادلانه منحرف نسازد..

الاغ جون...

نمیدانم این فرشته درآغاز کار درکدام قسمت ازاین کره خاک برسرخاکی فرودآمده ؟امابه هرحال هرجا که فرودآمده اجداد آدمها فورا قالبش راریخته اند،آنگاه...اندکی ازرنگ هریک ازملتها را بابیرنگی آن آمیخته اندوسپس کپیه های آن را بین هفتادو دو ملت به طورمساوی تقسیم کرده اند تا خدا نکرده هیچ قومی از عدالت بی نصیب نماند!

یکی ازآن کپیه ها هم به ما رسیده!من مطمئنم که تو هرگز کپی سنگی فرشتهً عدالت را که برتارک ساختمان وسیعی موسوم به کاخ دادگستری میخکوب شده است ندیده ای... حق با توست...چون اصول دادگستری رابرای خرکردن آدمها ساخته اند!تو که خودت خرخدائی هستی؛دیگراحتیاجی به تجدیدساختمان نداری که گذرت به آنطرف ها بیفتد...

الاغ جون!

به مرگ تو نباشد به جان کره های نازپرورده ات قسم هیچ نمیدانم چندسال است که این فرشته سنگی باآن ترازوی فکسنی-ضامن اجرای عدالت در کشورماست،اما تاآنجا که میدانم مدتهاست یعنی سالهاست که دستمال سیاهی که اجدادآدم به چشمان او بسته بودند... رنگ طلائی به خود گرفته است...واین موضوع به طوروحشتناکی طومارعدالت فرشته زبان بسته رادرهم نوردیده...میدانی یعنی چه؟

سالهاست هیچ بنی آدمی ازاین فرشته خانم سنگی عدالت ندیده...نمیدانم از چیست؟شایدآن انوارطلائی که به جای نوارسیاه به چشمانش بسته اند-دیدگان این دختر نازنین را کورکرده است...من چه میدانم؟تو که الاغی بایدقاعدتاَ بهتراز من بدانی!!

الاغ جون!

باورکن اینکه میگویم چشمان این حیوونکی کورشده-هیچ شوخی نیست...آخرماآدمهاهرگز نبوغ شماالاغها رانداریم که بتوانیم خودرا به خریت بزنیم....ازاین لحاظ -متاسفانه- پروردگارکمال ظلم را درحق مارواداشته است...باری چون نمیتوانیم خودرا به خریت بزنیم طبعا خیلی ازچیزها را خوب میفهمیم وچون میفهمیم کارو بارمان شده تو سری زدن: یکی توسرخودمان –یکی درمیان هم توسربخت بدبختی که داریم...

میپرسی چرا؟... خیلی ساده است،یک مثل مختصربرات میزنم بقیه راخودت حدث بزن.

گوش کن الاغ جون!

بیست وپنج سال پیش ازاین یکی ازماها-یعنی یک نفرآدم_(که هیچ الاغ نبود)-درهمین کاخی که مقرفرماندهی بی چون وچرای فرشته خانم ملقب به عدالت است به کار مشغول میشود.البته 25 سال پیش ازاین-ازخوش شانسی الاغها-آدمها آنقدرروشن نبودندکه بفهمند در این دنیای احمق –آدمیت کمال خریت است!وبنابراین طبعا نمیدانستندکه سعادت سروکارش فقط با طویلهً الاغهاست وبا کلبهً آدمها میانه ای ندارد.نه...اینها را هیچ نمیدانستند وبه خاطر عدم احاطه به این قبیل «علوم»بودکه آن آدم 25 سال پیش تصمیم گرفت مثل بچهً آدم درپیشرفت منویات آسمانی فرشته خانم-بدون چشم داشت ازهیچ الاغی درکاخ دادگسترس خدمت کند...

25 سال تمام شب وروز شرافتمندانه کارکرد.درعرض این مدت آنقدرمواظب حفظ شرافت خودبودکه هیچ متوجه نشد کی وچگونه زمان بی مروت جوانی اش رابلعید.

تااینکه پس از25 سال یکباره احساس کرد که یک عمربه سلامتی سر مادمازل فرشتهً عدالت شب وروز تحت عنوان زندگی،تمرین خودکشی میکرده است،وسپس احساس کرد که تمرین کافیست!....خیلی خونسرد-امادلشکسته وعاصی-تصمیم گرفت وبافشاردادن ماشهً یک طپانچه به تمرین 25 سال خودکشی پایان داد.

************

الاغ جون!

آن آدم بیست وپنج سال تمام درمحلی جان میکند که شب وروزفرشته عدالت برتارک آن مشغول پاسداری است.درعرض این مدت این فرشتهً اشتباهی حتی یکبارنپرسیده بود که درمورداو وفرزندان بیگناهش عدالت تاچه پایه اجرا میشود...

تصورش رابکن-25سال.وهرسال 365 روز،هرروز4باراین آدم شرافتمندرا دیده بود اما دربارهً سرنوشت اوحتی یکباراز او هیچ نپرسیده بود.

آن آدم،مرد.... جلوی چشم فرشتهً عدالت مردوفرزندانش را-لابد-باز به دست عدالت سپرد!

میدانی –الاغ جون-فرزندان آدم-مثل کره های توصدپدر ندارند که اگر99تاشانمرد باز یکیشان بالای سرکره ها باشد،فرزندان آدم-شیریک مادررامیخورندوزیرسایه یک پدر بزرگ میشوند...

فرزندان آن آدم اکنون یتیم هستند...

الاغ جون!

خوب میدانم که این قبیل فجایع برای شما الاغها مسائل بی اهمیت وزیرپافتاده هستند،اما برای آدمها فریادآن طپانچه ای که آن مرد شریف را به دیارعدم سپرد به منزله طنین ناقوس حقیقتی است که ازبیکران فردای انسانی، دیدگان فرشتهً بیگناه عدالت را که با نوارطلائی به خوابی اجباری محکوم کرده اندبرای همیشه بازخواهد کرد.

دیگر عرضی ندارم-قربون تو-الاغ جون....قربون هرچی خره...

پریا

شعرزیرازآقای شاملو هستش که خواننده محبوب(داریوش) اونو به زیبایی هرچه تموم تر خونده.

البته آقای داریوش یه قسمتی ازشعر رو خونده.اون قسمتهایی که آقای داریوش خونده رو با رنگ قرمز مشخص کردم.

میدونم که ازاین شعرخوشتون میاد:

پریا

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
 
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله شبگیر می اومد...
 
« - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ »
 
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
 
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-
 
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!
 
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
« - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...
***
پریا!
دیگه توک  روز شیکسه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.
آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزد ز دست و پا.
پوسیده ن، پاره می شن
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمکزار می بینن
 
عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!]
در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن
غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا کینه دارن
داس شونو ور می میدارن
سیل می شن: گرگرگر!
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!
 
آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
 
الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن:
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن
« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
 
پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تاون، وای وای تون! » ...
 
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
***
« - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!
شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد
بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف
قصه سبز پری زرد پری
قصه سنگ صبور، بز روی بون
قصه دختر شاه پریون، -
شما ئین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین
 که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟
 
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.
 
دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:
 
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
 
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
 
دنیای ما - هی هی هی !
عقب آتیش - لی لی لی !
آتیش می خوای بالا ترک
تا کف پات ترک ترک ...
 
دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!
 
خوب، پریای قصه!
مرغای شیکسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟
کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ »
 
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
***
دس زدم به شونه شون
که کنم روونه شون -
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،
[ میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...
 
وقتی دیدن ستاره
یه من اثر نداره:
می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -
یکیش تنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...
 
شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ور کشیدم
زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:
 
« - دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلی برنج تو آب کرد.
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین
ما ظلمو نفله کردیم
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جستیم و واجستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم ... »
***
بالا رفتیم دوغ بود
قصه بی بیم دروغ بود،
پائین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود:
 
قصه ما به سر رسید
غلاغه به خونه ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!

بر سرمای درون

بر سرمای درون

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریز گاهی گردد.

ای عشق ای عشق
چهره آبیت پیدا نیست
***
و خنکای مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون

ای عشق ای عشق
چهره سرخت پیدا نیست.
***
غبار تیره تسکینی
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی
بر گریز حضور.
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
ای عشق ای عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست

خواب

دلم میخوادبخوابم

.

.

تاحدمرگ  

دیوانگی‌ات را جشن بگیر

دیوانگی‌ات را جشن بگیر... !

زیرا در این دنیا،

جایی که تمام بشریت بیمار است،

عاقل شدن چنان است که به نظر دیوانه خواهی رسید

******************

پی نوشت:

این روزادیوونه شدن یه آرزوشده.

مرگ رویاست.

خدایا مارا (حداقل )دیوانه بگردان...!