عمر

 
یکی از دوستان توی قسمت نظرات نوشته بود چرا من حسرت میخورم و کاری نمیکنم.
شما میگین چیکارکنم؟
.
.
.
مگه شما شرایط منو میدونین؟
پیشاپیش ممنون از همتون.
 

عصیان خدا

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
سکه خورشیدی را در کوره ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم
برگ زرد ماه را از شاخه شبها جدا سازند
نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجه خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت
دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوهها را در دهان باز دریا ها فرو می ریخت
می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
میفشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
 می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها
می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
تا ز بستر رودها چون مارهای تشنه برخیزند
خسته از عمری بروی سینه ای مرطوب لغزیدن
در دل مرداب تار آسمان شب فرو ریزند
بادها را نرم میگفتم که بر شط تبدار
 زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان
بار دیگر در حصار جسمها خود را نهان سازند
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
آب کوثر را درون کوزه دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف گله پرهیزکاران را
از چراگاه بهشت سبزتر دامن برون رانند
خسته از زهد خدایی نیمه شب در بستر ابلیس
در سراشیب خطایی تازه میجستم پناهی را
می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و درد آلود آغوش گناهی را
 

تولدت مبارک

 
 
نمیدونم منو هنوز یادت هست یا نه.
من بهت عادت کردم.درسته که همدیگه رو زیاد نشناختیم ولی تو مسخم کردی.
خیلی دلم میخواد بهت هدیه تولد بدم ولی می دونم که ازم قبول نمی کنی.
پس مجبورم فقط از همینجا بهت بگم تولدت مبارک .
 
از آن زمان که آرزو . چو نقشی از سراب شد
تمام جستجوی دل . سوال بی جواب شد
نرفته کام تشنه ای . به جستجوی چشمه ها
خطوط نقش زندگی . چو نقشه ای بر آّب شد
چه سینه سوز آه ها . که خفته بر لبان ما
هزار گفتنی به لب . اسیر پیچ و تاب شد
نه شور عارفانه ای . نه شوق شاعرانه ای
قرار عاشقانه هم . شتاب در شتاب شد
نه فرصت شکایتی . نه قصه و روایتی
تمام جلوه های جان . چو آرزو به خواب شد
نگاه منتظر به در . نشست و عمر شد به سر
نیامده به خود دگر . که دوره شباب شد