پریا

شعرزیرازآقای شاملو هستش که خواننده محبوب(داریوش) اونو به زیبایی هرچه تموم تر خونده.

البته آقای داریوش یه قسمتی ازشعر رو خونده.اون قسمتهایی که آقای داریوش خونده رو با رنگ قرمز مشخص کردم.

میدونم که ازاین شعرخوشتون میاد:

پریا

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.
 
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله شبگیر می اومد...
 
« - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ »
 
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
 
شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-
 
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!
 
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
« - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...
***
پریا!
دیگه توک  روز شیکسه
درای قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.
آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزد ز دست و پا.
پوسیده ن، پاره می شن
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمکزار می بینن
 
عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمی دونین پریا!]
در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن
غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصه داره
غمشو زمین میذاره.
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا.
اسیرا کینه دارن
داس شونو ور می میدارن
سیل می شن: گرگرگر!
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشگله!
 
آتیش! آتیش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
 
الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن:
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن
« حمومک مورچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
« قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو » در بیارن
 
پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تاون، وای وای تون! » ...
 
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا ...
***
« - پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!
شبای چله کوچیک که زیر کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد
بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف
قصه سبز پری زرد پری
قصه سنگ صبور، بز روی بون
قصه دختر شاه پریون، -
شما ئین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین
 که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟
 
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود.
 
دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:
 
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
 
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
 
دنیای ما - هی هی هی !
عقب آتیش - لی لی لی !
آتیش می خوای بالا ترک
تا کف پات ترک ترک ...
 
دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!
 
خوب، پریای قصه!
مرغای شیکسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟
کی بتونه گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟ »
 
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
***
دس زدم به شونه شون
که کنم روونه شون -
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر کنده شدن،
[ میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...
 
وقتی دیدن ستاره
یه من اثر نداره:
می بینم و حاشا می کنم، بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم -
یکیش تنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...
 
شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ور کشیدم
زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون ور کوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:
 
« - دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلی برنج تو آب کرد.
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین
ما ظلمو نفله کردیم
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ما شد.
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
ها جستیم و واجستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم ... »
***
بالا رفتیم دوغ بود
قصه بی بیم دروغ بود،
پائین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود:
 
قصه ما به سر رسید
غلاغه به خونه ش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!

بر سرمای درون

بر سرمای درون

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریز گاهی گردد.

ای عشق ای عشق
چهره آبیت پیدا نیست
***
و خنکای مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون

ای عشق ای عشق
چهره سرخت پیدا نیست.
***
غبار تیره تسکینی
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی
بر گریز حضور.
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
ای عشق ای عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست

دوبیت شعر

خدایا گرتودرد عاشقی را میکشیدی

توهم زهرجدایی رابه تلخی میچشیدی

اگرچون من به مرگ آرزوها میرسیدی

پشیمون میشدی ازاینکه عشقوآفریدی

 

منظورم این نیست که عاشق شدم.همینجوری نوشتم.فکرای خوب نکنین.

پرنده اسیر

پرنده بال میزند     پرنده ناله میکند

پرنده پر کشیده     تا قفس رها کند

و خویش را،       ز زندگی جدا کند

.

پرنده شکوه میکند   پرنده ناله میکند

چه تنگ بوده این قفس   ز سنگ بوده این قفس

.

چه روزها و شامها که دوخته،   

پرنده دیدگان خویش را ،

به خط آخرین زندگی     به قطع رشته های بندگی

پرنده را رها کن ای خدای من

پرنده را رضا کن ای خدای من

.

پرنده بال بال میزند

در انتظار روزهای بهتری     که وعده کرده ای به او

در انتظار آن فضای بیکران    که پر کشد در آن به سوی آسمان

ترانه ساز و نغمه خوان

.

بهشت تو کجاست آخر ای خدا؟ 

پرنده انتظار میبرد

پرنده بسته است ای خدا     پرنده خسته است ای خدا

ز بالهای کوچکش ،     بگیر بند زندگی

.

پرنده را رها کن ای خدای من     پرنده را رضا کن ای خدای من

چو در قفس نهادیش     چه وعده ها که دادیش

.

تو ای پرنده از ره خطا مرو    صبور باش و شکوه از جهان مکن

اگر شکست بالهای نازکت،  ببند لب ، فغان مکن

.

پرنده کور باش و کر

پرنده امتحان بده ،     پرنده ره خطا مرو

پرنده گر به عهد خود وفا کنی     اگر مرا رضا کنی ؛

ز قید میرهانمت ،    به عرش میرسانمت  

.

بهشت من پر است از پرندگان

که بال میزنند تا ستارگان

چه سروها ،چه بیدها ،    چه لاله های دلنشین

سبو سبو به هر طرف ،        شرابهای آتشین

.

پرنده در بهشت من          دگر اسیر نیستی

دگر غمین نمیشوی        ز عمر سیر نیستی

پرنده در بهشت من        دلی غمین نمیشود

کسی خطا نمیکند            کسی جفا نمیکند

.

پرنده خسته است ای خدا

پرنده کور بود و کر

تو در قفس نشاندیش       تو درد و غم چشاندیش

           دگر بس است امتحان

پرنده را رها کن ای خدای من

از این قفس جدا کن ای خدای من

 

همامیرافشار

عصیان خدا

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
سکه خورشیدی را در کوره ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتم
برگ زرد ماه را از شاخه شبها جدا سازند
نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش
پنجه خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت
دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوهها را در دهان باز دریا ها فرو می ریخت
می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار
میفشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
 می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها
می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی
تا ز بستر رودها چون مارهای تشنه برخیزند
خسته از عمری بروی سینه ای مرطوب لغزیدن
در دل مرداب تار آسمان شب فرو ریزند
بادها را نرم میگفتم که بر شط تبدار
 زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان
بار دیگر در حصار جسمها خود را نهان سازند
گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم
آب کوثر را درون کوزه دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف گله پرهیزکاران را
از چراگاه بهشت سبزتر دامن برون رانند
خسته از زهد خدایی نیمه شب در بستر ابلیس
در سراشیب خطایی تازه میجستم پناهی را
می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و درد آلود آغوش گناهی را
 

آســمــون مــن و تــو یــه مدتـــه ســیــا شــده

آســمــون مــن و تــو یــه مدتـــه ســیــا شــده

گــفـتـن  دوسـت  دارم  کـم  شـده  کـیمیا  شده

اون غروری که گذاشته بودیمش یه جای دنج

اومـده بــاز تـوی قـلـب مـن و تـو خــدا  شــده

رنگ  و رو  رفـته  شده  خدافظی  حتی  سلام

تا  عزیزم  ، پر کشیده اون به جاش شما شده

اون  حسادتا  که  اول  طعم  عاشقی رو داشت

حـالا  انـگــار  ارزشـش  قـد  یـه  ادعـا  شـــده

اون  دسا  که  داده بودیم توی رویامون به هم

تـقـصـیــر  کـیـه  نـمیــدونـم  ،  ولی  رها  شده

مــا  قــرار  نـبـود  مـث  بـقـیـه  زنــدگی  کـنیـم

چــرا  حــرفــامــون  مـث  تــمـوم  آدمــا  شــده

گنبد  عشق  من  و  تو  ضریحاش  طلایی  بود

طــلاهــا  ریــخـتــه  و  جـنـس  گـنبدا  بلا  شده

نـکنه  خـدا  نکرده  دل  تـو  چــه  جـور  بــگـم

کـسـی  رو  یـه  جـایـی  دیـده  یعنی  مبتلا  شده

ما رو چشممون  زدن ، ما که  با  هم  بد نبودیم

مـا  چه  تـقـصیری  داریم  که  قحطی  وفا  شده

کـسی  کـه  مـراقب  عاشقیمون  بود  همه  وقت

حـالا  بــه  شـکـسـتـن  عـهـدا  بـی  اعـتـنا  شده

مـن  یـه  مـدتـه  تـحـمـل  مـی کنم  غصه ها  رو

به  خودم  می گم  شاید  راس  راسی  اشتبا شده

اما  نه ،  دیــدم  کـه  عـشـق  روزای  اولـمـــون

رنــگ   عـادت  بــد  روزا  و  هـفــتــه هـا  شـده

دل  مـن  دسـاشـو  بـرده  آسـمون  اون  ور  ماه

چــشـمـامـم   خـونـه   امـن   ابـرای   دعـا   شده

اما  کاش  اون  کسی که دیروز می گفت مال منه

خیلی  راحت   بگه   که   دیگه   ازم   جدا   شده

سخن ز عشق مگو دیگر...

تو بی وفایی و من بیهُده اسیر توام

تو کودکی و دریغا وفا ندانی چیست.

تو قدر و منزلت عشق را چه می دانی؟

من از فراق تو در آتشم

ولی افسوس،

تو این حقیقت را اصلا به رو نمیآوری

من از تو این همه بی خویشم؛

ولی تو آن همه خود کامی

تو بی وفایی و من افسوس،

که دل به عشق تو سپردم.

تو قدر و منزلت عشق را چه می دانی؟

سخن ز عشق مگو دیگر

دم از وفا و محبت مزن که دانستم

تو مصلحت بین چو عقلی و نمیدانی

"بلای جان تو این عقل مصلحت بین است"

بیا وباز مرا قدرت خدائی ده

دوباره شب شد و با من

                          حدیث بیداری

گذشته بودشب ازنیمه

                          من زهشیاری

طنین گام من آن شب

                        به کوچه ات پیچید

وپلک های تو

            - این حاجبان سِحرِ مبین-

چوپرده های سپید

-         آفتاب را

-         پوشاند

 

 

شب ازطراوت گیسوی تو نوازش یافت

به وجد آمدم از آن طراوت وخواندم:

 

« به چشمهای سیاهت که راحت جا نند

« به آن دوجام بلور

-         آن شراب بی ما نند

«به  آن دو اختر روشن

-         دو آفتاب پر ازمهر –

« به آن دو مایه امید

« به آن دو شعرشررخیز

-         آن دومروارید

« مرا زخویش مران،

-         با خود آشنائی ده

« بیا

« بیا وباز مرا قدرت خدائی ده

             

اگرتوبازنگردی

برای او که آرزو میکردم خواننده شعرم باشد

"راستی شعر مرا می خواند؟"

اگرتوبازنگردی

قناریان قفس را،

که آب خواهد داد

که دانه خواهد داد؟

اگرتوبازنگردی

بهار رفته چگونه دوباره می آید

درخت سیب چگونه

                    شکوفه می بندد

ودشت سوخته دیگر

                   چگونه می خندد

اگرتو بازنگردی

کبوتران محبت را

شهاب ثاقبِ دستانِ مرگ خواهد زد

شکوفه های درختان باغ حیران را

تگرگ خواهد زد

اگرتو باز نگردی

به طفل ساده خواهر

                 که نام خوبِ تورا

زنام مادرخودبیشترصدا زده است

چگونه ،با چه زبانی به او توانم گفت

که برنمی گردی

واو که روی تو هرگز ندیده درعمرش،

دگرنخواهد دید

و نام خوبِ تو در ذهن کودک معصوم

تصوری است همیشه

                 همیشه بی تصویر

اگر تو بازنگردی

نهالهای جوان اسیر گلدان را

کدام دلبر گلچهره آب خواهد داد

کدام بانو

به سوزن ونخ خود پرده های توری را

به پشت پنجره ام پیچ وتاب خواهد داد

اگر تو باز نگردی

امید آمدنت را به گور خواهم برد

و کس نمی داند

که در فراق تو دیگر

چگونه خواهم زیست

چگونه خواهم مرد 

 

حمیدمصدق

فرجام

ازمیکــــده رانده وآواره زمسجـد             درشهر غریبــــم

دیوانه و بیگانه ازاین مردم عاقل            بی صبرو شکیبم

یکسال دگرنیزازاین عمرعبث رفت         بی حاصل و فرجام

ای بخت نکو، خانه بی پایه ات آباد         گشتم به تو بدنـــام!!

یک عمردراین دِِِِیر خراب ازسر تدبیر        برچهره زدم رنگ

کوته نظری تا به پرو بال دل من             هرگز نزند سنگ

من خاک درپیر مغانم که به جامش             تا بودصفا بود

برجان ودلم نقش وفا بود،اگرسوخت          آری چه بجا بود

ای دوست بیا، مِی نگران دردل جام است    بدنــام کدام است؟

زآ نها که برفتند کسی هیچ ندانست            فرجام کدام است؟

چون برق، گذرمیکند این عمرگریزان        یــــک آه، یــــک دم

ای دوست به فردا نه توبازآئی،نی من        نی خسرو ونی جم 

 

همامیرافشار

کمک

میزنم فریادومیگویم: کمک 

میدهدپاسخ به من دیوارومیگوید: کمک

پشت سرپلها همه ویران شده

راه برگشتی که نیست

بین من باگورتنها یکقدم

مانده ومیترسم ازمرگی اینچنین

من نمیخواهم بمیرم آسمان

من نمی آیم به سویت ای زمین

آنکه مرگش آرزوبود،اوهمای دیگریست

آنکه درمن بودواکنون ا ینچنین بیگانه ا ست

دِین هائی دارد و باید بپردازد    زمانی   زودرس

میزنم فریادومیگویم: کمک؛   تا به تن دارد نفس

نعره ام ازچاردیواراطاق،  پیچد و بازآید از نو سوی من

میدهدپاسخ به من دیوارو میگوید: کمک

این صدای غرق غم

این صدای  ا لتماس آمیز رنجم میدهد

صاحب آن کیست آیا؟

میکنم دستی دراز       تا به او یاری دهم

پنجه هایم حلقه درهم میشوند

بازمیگردم به خویش

آنکه میخواهد کمک ازمن، منم

این صدای خسته    قلب   من ا ست

سربه زانو میبرم گریان ومیگویم:   خداااااااا

قطره خونیست درزندان تنگ سینه ام

نی زسنگ وگل ، نه مشتی آهن ا ست

برنمیخیزد صدائی ازخدا

پنجه هایم مانده حیران درهوا    

دستهایم را نمیگیرد کسی

باز هم دیوانه وا ر

میزنم فریاد و میگویم: خداوندا  کمک

میدهد پاسخ به من دیوارو میگوید: کمک!!!

کاش کی الان باهام بودی

*...بی تو با تو...*

آن روز با تو بودم
 امروز بی توام
 
 آن روز که با تو بودم
بی تو بودم
 
امروز که بی توام با توام...

خداوکیلی این شعرخیلی قشنگه وپرمعنی

خیلی ازحرفا حرف دل آدماست.

شما چی....؟

نظرتون روبگین