برسنگ مزار...

برسنگ مزار...

الاای رهگذر،منگرچنین بیگانه برگورم!

چه میخواهی؟چه میجوئی دراین کاشانه عورم؟

چسان گویم؟چسان گریم؟حدیث قلب رنجورم؟

ازاین خوابیدن درزیرسنگ وخاک وخون خوردن

نمیدانی!چه میدانی،که آخرچیست منظورم؟

تن من لاشه فقراست ومن زندانی زورم!

کجامیخواستم مردن!؟حقیقت کردمجبورم!

چه شبهاتاسحرعریان،به سوزفقرلرزیدم!

چه ساعتها که سرگردان،بساز مرگ رقصیدم!

ازاین دوران آفت زا،چه آفتهاکه من دیدم!

سکوت زجربودومرگ بودوماتم وزندان

هرآن باری که من ازشاخسارزندگی چیدم

فتادم درشب ظلمت،بقعرخاک،پوسیدم

زبسکه بالب محنت،زمین فقربوسیدم

کنون کزخاک غم پرگشته این صدپاره دامانم

چه میپرسی که چون مردم؟چسان پاشیده شدجانم؟

چرابیهوده این افسانه های کهنه برخوانم؟!

ببین پایان کارم راوبستان دادم ازدهر

که خون دیده،آبم کردوخاک مرده ها،نانم!

همان دهری که باپستی بسندان کوفت دندانم!

بجرم اینکه انسان بودم ومیگفتم: انسانم!

ستم خونم بنوشیدوبکوبیدم به بدمستی

وجودم حرف بیجائی شد اندرمکتب هستی

شکست وخردشد،روزم به صدپستی

کنون..ای رهگذر!درقلب این سرمای سرگردان

به جای گریه : برقبرم،بکش باخون دل دستی:

که تنهاقسمتش زنجیربود،ازعالم هستی!

٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

نه غمخواری،نه دلداری،نه کس بودم دراین دنیا

درعمق سینه ی زحمت،نفس بودم دراین دنیا

همه بازیچه ی پول وهوس بودم دراین دنیا

پروپابسته مرغی درقفس بودم دراین دنیا

به شبهای سکوت کاروان تیره بختیها...

سراپانغمه ی عصیان،جرس بودم دراین دنیا

به فرمان حقیقت رفتم اندرقبر،باشادی،

که تا بیرون کشم ازقعرظلمت نعش آزادی!..

خسته

 بعدازهشت ماه.... 

*****************************************************

برهردری که زدم : سری شکسته شد! 

برهرجا که سرزدم: دری بسته شد! 

نه دگردرزنم به سریِ؛نه دگرسرزنم به دری! 

که روح دربدرم! از سر و در زدن .. خسته شد