کفری ازکفرنامه ۱

خداوندا تو در قرآن جاویدت

به انسان وعده ها دادی

**********************

تو میگفتی  که نامردان بهشتت را نمی بینند

تو میگفتی که دوزخ منزل آنهاست

من اما دیده ام

نامرد نامردی

که با خون رگ مردان عالم

کاخ می سازد

تو میگفتی اگر اهریمن شهوت

بر انسان حکمفرما شد

من آنرا با صلیب خشم خود

مصلوب میسازم

من اما دیده ام

چشمان شهوت ناک فرزندی

که بر اندام لخت مادرش

دزدانه میپائید

تو بر لعن ونفرینت

اگر مردانگی اینست

به نامردی نامردان قسم

نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم

نامه به یک الاغ

این متن رو من ازیه کتاب نوشتم.اتفاقاتی که توی این نامه ذکرشده مربوط به سالهای  قبل از انقلاب بوده که من مشخصا نمیدونم چه سالی هستش.روی جلد این کتاب سال چاپ 1342 نوشته شده.توصیه میکنم این متن خیلی قشنگ رویه موقعی که حوصله خوندنش رو دارین بادقت بخونین.پراز مفهومه.امیدوارم خوشتون بیاد

******************

نامه به یک الاغ

درباره این نامه :

هموطن ناشناس-خواننده عزیز........

به من ایرادمگیرکه چراباوجوداین همه آدم برای نوشتن نامه خرترین موجودات راانتخاب کرده ام....

حقیقتش رابخواهید-من دراین دنیا-«آدمی»خوشبخت تراز(الاغ )سراغ ندارم.

به عقیده من این کمال حماقت انسان است که الاغ راخرحساب میکند!

تا آنجا که من شاهدم دراین دنیای ازمابهتران ؛بهترین وراحتترین زندگیهارا الاغها دارند..

باری شماکه بدون تردیدخبرتاثرآورخودکشی یک منشی دادگستری رادرکاخ دادگستری شنیده اید.

اجازه بدهید نامه راشروع کنم تابعد.....

****************

الاغ جون!

من-برخلاف کسانیکه برای توتره هم خردنمیکنند-به توکلی ارادت دارم.

به تو.... به نبوغ تو...به فهم همه جانبه تو...به درک اجتماعی تو... به جهان بینی تو...باورکن کلی ارادت دارم!

ازطرف دیگر-به زندگی مرفه تو-به آرامش خاطرتو-به خونسردی تودرمقابل حوادث-به مهارت تودر«خرکردن»آدمها-به قدرت هنرپیشگی تودرتجلی خریت مصلحت آمیز...به همه اینهاتاسرحدجنون حسادت میورزم.

تصادفی نیست که تصمیم گرفته ام اینچنین صمیمانه باتو چندکلامی درددل کنم.نه به خدا هیچ تصادفی نیست.

دلم میخواست لحظه ای چند خریت  مصلحت آمیز خودت راکنار میگذاشتی ؛مراهم چون خودت خرمیپنداشتی وهمانطور ساده وخرکی به دردهای بی درمان من گوش میدادی....

**********

گوش کن الاغ جون!

عرض کنم به حضورمبارکت که ...ما(بلانسبت شما)دراین دنیاآدمیم.نمیدانم چندسال ویا چندهزارسال پیش ازاین به عنوان اشرف مخلوقات؛صدها خروارقانون وضع کرده ایم- وبعد برای اجرای این قوانین یکی ازفرشتگان زیادی را بدون اجازه خدا-ازآسمان به زمین کشانده ایم.آنوقت ....یک عددترازوی فکسنی به دست مبارک آن فرشته داده ایم ونام آن فرشتهً به علاوه آن ترازو را –روی هم رفته-گذاشته ایم فرشته عدالت...

من مطمئنم که چنین اسمی هرگز به گوش تو نخورده،برای اینکه توهرگز احتیاجی به عدالت نداشته ای کما اینکه تو خودت را ازآن جهت به خریت زده ای که مبادا روزی ازروزها(عدالت)خرشود وازتو انتظار تابعیت داشته باشد!!!

اما-ما آدمها-ما که میگوئیم آدمیم ،برای این فرشته ساخت خودمان-این فرشته خودمانی- آنقدراحترام قائل شده ایم که فرشته مادرمرده پاک خودش راباخته است.

ازیادش رفته که اصولا برای چه ازآسمان خدا سرازیر شده وبالاتر از آن هیچ یادش نیست که فلسفه آن ترازوی فکسنی که به دستش داده اند چیست؟

بدتراز همه اینکه –چشمهایش رابسته ایم-میدانی-الاغ جون بسته ایم تا هنگام قضاوت دیدگانش بادیدگان هیچکس تلاقی نکند تا تمنای هیچ نگاه ملتمسی تصادفا اورا از قضاوت عادلانه منحرف نسازد..

الاغ جون...

نمیدانم این فرشته درآغاز کار درکدام قسمت ازاین کره خاک برسرخاکی فرودآمده ؟امابه هرحال هرجا که فرودآمده اجداد آدمها فورا قالبش راریخته اند،آنگاه...اندکی ازرنگ هریک ازملتها را بابیرنگی آن آمیخته اندوسپس کپیه های آن را بین هفتادو دو ملت به طورمساوی تقسیم کرده اند تا خدا نکرده هیچ قومی از عدالت بی نصیب نماند!

یکی ازآن کپیه ها هم به ما رسیده!من مطمئنم که تو هرگز کپی سنگی فرشتهً عدالت را که برتارک ساختمان وسیعی موسوم به کاخ دادگستری میخکوب شده است ندیده ای... حق با توست...چون اصول دادگستری رابرای خرکردن آدمها ساخته اند!تو که خودت خرخدائی هستی؛دیگراحتیاجی به تجدیدساختمان نداری که گذرت به آنطرف ها بیفتد...

الاغ جون!

به مرگ تو نباشد به جان کره های نازپرورده ات قسم هیچ نمیدانم چندسال است که این فرشته سنگی باآن ترازوی فکسنی-ضامن اجرای عدالت در کشورماست،اما تاآنجا که میدانم مدتهاست یعنی سالهاست که دستمال سیاهی که اجدادآدم به چشمان او بسته بودند... رنگ طلائی به خود گرفته است...واین موضوع به طوروحشتناکی طومارعدالت فرشته زبان بسته رادرهم نوردیده...میدانی یعنی چه؟

سالهاست هیچ بنی آدمی ازاین فرشته خانم سنگی عدالت ندیده...نمیدانم از چیست؟شایدآن انوارطلائی که به جای نوارسیاه به چشمانش بسته اند-دیدگان این دختر نازنین را کورکرده است...من چه میدانم؟تو که الاغی بایدقاعدتاَ بهتراز من بدانی!!

الاغ جون!

باورکن اینکه میگویم چشمان این حیوونکی کورشده-هیچ شوخی نیست...آخرماآدمهاهرگز نبوغ شماالاغها رانداریم که بتوانیم خودرا به خریت بزنیم....ازاین لحاظ -متاسفانه- پروردگارکمال ظلم را درحق مارواداشته است...باری چون نمیتوانیم خودرا به خریت بزنیم طبعا خیلی ازچیزها را خوب میفهمیم وچون میفهمیم کارو بارمان شده تو سری زدن: یکی توسرخودمان –یکی درمیان هم توسربخت بدبختی که داریم...

میپرسی چرا؟... خیلی ساده است،یک مثل مختصربرات میزنم بقیه راخودت حدث بزن.

گوش کن الاغ جون!

بیست وپنج سال پیش ازاین یکی ازماها-یعنی یک نفرآدم_(که هیچ الاغ نبود)-درهمین کاخی که مقرفرماندهی بی چون وچرای فرشته خانم ملقب به عدالت است به کار مشغول میشود.البته 25 سال پیش ازاین-ازخوش شانسی الاغها-آدمها آنقدرروشن نبودندکه بفهمند در این دنیای احمق –آدمیت کمال خریت است!وبنابراین طبعا نمیدانستندکه سعادت سروکارش فقط با طویلهً الاغهاست وبا کلبهً آدمها میانه ای ندارد.نه...اینها را هیچ نمیدانستند وبه خاطر عدم احاطه به این قبیل «علوم»بودکه آن آدم 25 سال پیش تصمیم گرفت مثل بچهً آدم درپیشرفت منویات آسمانی فرشته خانم-بدون چشم داشت ازهیچ الاغی درکاخ دادگسترس خدمت کند...

25 سال تمام شب وروز شرافتمندانه کارکرد.درعرض این مدت آنقدرمواظب حفظ شرافت خودبودکه هیچ متوجه نشد کی وچگونه زمان بی مروت جوانی اش رابلعید.

تااینکه پس از25 سال یکباره احساس کرد که یک عمربه سلامتی سر مادمازل فرشتهً عدالت شب وروز تحت عنوان زندگی،تمرین خودکشی میکرده است،وسپس احساس کرد که تمرین کافیست!....خیلی خونسرد-امادلشکسته وعاصی-تصمیم گرفت وبافشاردادن ماشهً یک طپانچه به تمرین 25 سال خودکشی پایان داد.

************

الاغ جون!

آن آدم بیست وپنج سال تمام درمحلی جان میکند که شب وروزفرشته عدالت برتارک آن مشغول پاسداری است.درعرض این مدت این فرشتهً اشتباهی حتی یکبارنپرسیده بود که درمورداو وفرزندان بیگناهش عدالت تاچه پایه اجرا میشود...

تصورش رابکن-25سال.وهرسال 365 روز،هرروز4باراین آدم شرافتمندرا دیده بود اما دربارهً سرنوشت اوحتی یکباراز او هیچ نپرسیده بود.

آن آدم،مرد.... جلوی چشم فرشتهً عدالت مردوفرزندانش را-لابد-باز به دست عدالت سپرد!

میدانی –الاغ جون-فرزندان آدم-مثل کره های توصدپدر ندارند که اگر99تاشانمرد باز یکیشان بالای سرکره ها باشد،فرزندان آدم-شیریک مادررامیخورندوزیرسایه یک پدر بزرگ میشوند...

فرزندان آن آدم اکنون یتیم هستند...

الاغ جون!

خوب میدانم که این قبیل فجایع برای شما الاغها مسائل بی اهمیت وزیرپافتاده هستند،اما برای آدمها فریادآن طپانچه ای که آن مرد شریف را به دیارعدم سپرد به منزله طنین ناقوس حقیقتی است که ازبیکران فردای انسانی، دیدگان فرشتهً بیگناه عدالت را که با نوارطلائی به خوابی اجباری محکوم کرده اندبرای همیشه بازخواهد کرد.

دیگر عرضی ندارم-قربون تو-الاغ جون....قربون هرچی خره...

حدود جوانی

از شمال محدود است ، به اینده ای که نیست
 به اضافه ی عم پیری و سایه ی مخوف ممات
 از جنوب به گذشته ی پوچی پر از خاطرات تلخ
 گاهی اوقات شیرین
 مشرق ، طلوع آفتاب عشق ، صلح با مرگ
شروع جنگ حیات
 مغرب ، فرسنگها از حیات دور ، آغوش تنگ گور
 غروب عشق دیرین
این چه حدودیست ! ایا شنیده ای و میدانی ؟
 حدود دنیای متزلزلی است موسوم به : جوانی

***************************************

نمی دونم آهنگ «جوانی»رو اززنده یاد استاد حسین قوامی گوش دادین یا نه .

اگه گوش ندادین توصیه میکنم حتما گوش بدین.

چقدرمن حال میکنم با این آهنگ.

خوش باشین.

تکرار مناجات

من قبلا این شعر رو توی وبلاگم گذاشتم.اسمش هم مناجاته.امشب خیلی دلم گرفته.اینجوری میخوام یه کمی از خدا هم گله کنم.هرچند خیلی وقته از گله کردن خسته ام ؛ ولی امشب خیلی خرابم. خدایا منو ببخش.

خداوندگارا!

الا!ای مهین، مالک آسمانها

کجاگیرم آخرسراغت؟کجائی

غلام وفای توبودم- نبودم؟

چرا با من باوفا،بی وفائی؟

چه سازم من آخربدین زندگانی

که ریبی است دربیکران ریائی؟

چسان خلقت مهمل است اینکه روزم

فنا کرد- کام قدر- برقضائی!

بیا پس بگیراین حیاتی که دادی

که مردم ازاین سرنوشت کذائی!

خداوندگارا!

اگرزندگانیست این مرگ نا قص              به مرگ تومن مخلص خاک گورم!

دوصد بارمیکشتم این زندگی را              اگرمیرسیدی به زورتوزورم!

کما اینکه این زوررا داشتــم من              ولی تف براین قلب صاف صبورم!

همه ش خنده میزدبه صدنازونخوت         که من جزحقیقت زهرچیزدورم!

به پاس همین خصلت احمقـــا نه             کنون اینچنین زارومحکوم وعورم!

چه سودازحقیقت که من دروجودش         اسیرخدایان فسق وفجورم!؟

ازآندم که شد آشنـــا با وجـودم                سرشکی نهان درنگاه سرورم!

چوروزم،تبه کن تو،روز« حقیقت »          که پامال شد زیرپایش غرورم!             

خداوندگارا!

توفرسنگها دوری ازخاک، دوری                  تودردمن خاک برسرچه دانی؟

جهانی هوس مرده خاموش وبی کس              دراین بی نفس ناله ی آسمانی...

زروزتولدهمه هرچه دیدم                           همه هرچه دیدم،تبه بودوجانی

طفولیتم برجوانی چه بودی                          که تا برکهولت چه باشد جوانی!

روا کن به من شرمرگ سیه را                    که خیری ندیدم ازاین زندگانی!

مگراز پس مرگ- روزقیامت                      خلاصم کندزین شب جاودانی!

به من بد گمانی؟ دریغا! ندانم                       چسان بینمت تا چنانم ندانی!

نه بالی که پرگیرم آیم به سویت                    نه بهرپذیرائیت آشیانی!

چه بهترکه محروم سازم تورا من                زدیدارخویش وازاین میهمانی!

مبادا که حاشا نمائی به خجلت،                   که پروردگار لتی استخوانی!

خداوندگارا!

تومی دانی آخر،چرا بی محابا             سیه پرده شرم رو را دریدم!

مرا زآسمان توباکی نباشد                   که خون زمین می طپد دروریدم!

من آن مرغ ابرآشیانم که روزی          به بال شرف درهوا می پریدم!

حیات دوصدمرغ بی بال وپررا          به رغم هوس- ازهوی می خریدم!

به هرجاکه بیداد میکشت دادی           به قصد کمک کوبه کومی خزیدم!

به هرجا که میمُرد رنگی زرنگی       به یکرنگی- ازجای خودمی پریدم!

من آن شاعرسینه بدریده هستم           که عشق خودازمرگ می آفریدم!

چه سازم! شرنگ فنا شدبه کامم         زشاخ حقیقت همه هرچه دیدم!

ولی ناخلف باشم اردیده باشی            که باری سرانگشت حسرت گزیدم!

ازآنروزکه با علم بر سرنوشتم           زروزازل راه خودرا گزیدم!

خداوندگارا!

زتخت فلک پایه آسمانها                   دمی سوی این بحربی آب،روکن!

زمین راازاین سایه های شیاطین       جنین درجنین کین به کین رفت وروکن!

سیاهی شکن چنگ فریادها را           به چشم سکوت سیاهی، فروکن!

همیشه جوانی تو پیرزمانه!              شبی هم(جوانی) به ما آرزوکن!

که تازیروروآسمانت نسازم              زمین را- به نفع زمان- زیرورو کن! 

شراب اشک

رفت ...

رفت به یک میفروشی تک افتاده ....

گفت : آقا جون ...ببخشید...شراب اشک دارین؟

میفروش به شاگردش گفت: آقا حالشون خوب نیس ... مرخصن !

شاگرد میفروش با یک مشت، بستری ناراحت روی زمین براش پهن کرد...

وقتی بلند شد زیر چشمش ورم کرده بود.

گفت: آقا شراب اشک آنقدر گرونه؟!

و رفت...

رفت پیش میفروشی که آشنایش بود.

میفروش آشنا ،قبل از اینکه بپرسد چی میل دارد، گفت:

زیر چشمت چرا ورم کرده؟!

گفت میدونی برادر... نفهمیدنهای زمونه آدمو پیر میکنه...

آدم وقتی پیر شد ، چشاش ضعیف میشه ...

چشما که ضعیف شدن، دیگه نمیتونن از اشکها پذیرائی کنن...

اشکها دیگه پائین نمیان... همونجا ته چشم میمونن، دق میکنن و میمیرن...

این ورم که زیر چشمم میبینی ... قبرسون هزار هزار قطره اشک پائین نریخته اس...

 

نه کشتی نه دریا...

چه می شداگر درغروب جوانی

(جوانی) دمی می گرفتی سراغم؟

اگردختری – خسته ازآسمانها-

حزین اخگری می شدی برچراغم...

چراغم فرومرده درگور نوری

که ازقلب محزون عشقی ربودم...

چه می شد اگرآنچه بودم زمانی

زمانی دگربود با آنچه بودم

 چه می شداگراین طپشهای عاصی

که شب تا سحرمی شکافند جانم:

کلنگ عدم می شدی – قطعه قطعه-

فرومی شکستی پی واستخوانم...

چه سازم خدایا! پناه ارنیارم

به دردآشنا سکرشبهای مستی

که دربیکران بسیج هوسها

نفسها فتادند ازپای هستی...

*************************

نه دریا شدم، خسته با بارکشتی

نه کشتی ، به امواج دریا نشسته...

تهی بیستونم،دراینجا! که( شیرین)

نه (فرهاد)، شیرین دلم را شکسته...

*************************

دراین بیکران پهنه زندگانی

که مرگ سیاهست پایان کارش

چه می خواهی ای دخترآسمانها

زیاری که تابوت عشق است بارش...

شرنگ ا ست ،سنگ ا ست، رنگ ا ست وماتم

زپا تا به سر، بی سروپا سرایم...

دریغ ازهمه هرچه بودم برایت

دریغ ازهمه هر چه بودی برایم...

همه هر چه بودم، همه هر چه بودی

فسون هوس بود وافیون مستی

دوتا(نیست) بودیم، (هیچ) آفریده

فرومرده درپهنه پوچ هستی...

*************************

نه دریا شدم، خسته با بارکشتی

نه کشتی به امواج دریا،نشسته

تهی بییستونم ،دراینجا که شیرین

نه فرهاد،شیرین دلم راشکسته...

مرگ نصیحتها

به هرکس، هرجا، کوله پشتی گرسنه اش را ارائه داد، نصیحت بارش کردند!

کمال کوشش را کرد که به جای نان به روده هایش، به روده های گرسنه اش، نصیحت بقبولاند!

هم روده ها خندیدند ...

هم نصیحت ها ...

*************

با کوله پشتی پر ازنصیحت ومشتی روده خالی، به راه افتاد.

تصادفا، به گورستانی رسید که درپهنه ماتمبارش، مرده ای رابا قهقهه خاک میکردند !

وحشت کرد... اولین بار بودکه می دید مرده ای را با خنده به خاک می سپارند!

پیرمردی رهگذرراحتش کرد، گفت:" جوون بی خیالش... اون که تو تابوته، دیوونه س، ا ینا هم که خاکش میکنن، ساکنین دارالمجانین! "

وحشت نخستین جای خود را به وحشت شکننده تری داد: ترسید جنون دیوا نگان برعقلش مستولی شود...

ناگهان، به یادش آمدکه یک کوله پشتی پرنصیحت بارش است! خندید...

فکرکرده بودکه برای جلوگیری ازتسلط جنون، ازنصیحت ها کمک خواهدگرفت.

هنگامیکه کوله پشتی را بازکرد، ازنصیحت ها اثری ندید...

وقلبش ؛ چون قطره اشکی دیده گم کرده، به تک سینه اش فروغلطید...

بیچاره نصیحت ها!

بینوا نصیحت ها!

همه ازگرسنگی مرده بودند...                  

دریا

سینه من دریاست..... 

دریائی که درشکستگی امواج ناراحتش، که نشانه ای ازشکستگی پشت زندگیست،

نامی ،نشانی ازبلم ها و کشتی ها نیست...کشتی هاوبلم های این دریای تک افتاده گمنام که سینه من است ،میلیونها تابوت بی قواره است... میلیونها تابوت بی قواره ای که درهر یکیشان میلیونها آرزوی گورگم کرده ،غنوده است...

سینه من دریاست...

دریائی که هیچ اقیانوس تا آنجا که مربوط به عصیان امواج است، هرگزحریفش نبوده است...

سراب عشق

گشته ام غنچه زاری که به صحرای سکوت

غیرمشتی لجن وخار،خریدارم نیست...

مرغ گمگشته دیاری که دم مرگ، دریغ!

جزطپشهای تب و،شیون شب، یارم نیست

          *******

وای ازاین روح،ازاین روح سیه مست سیاه

که به هردرکه زدم، سرخوش وسرمستم کرد!

من که خود زاده مِی بودم وپرورده مِی،

اشک هرروسپی عشق شبی مستم کرد!

        ********

آسمان داند واین قلب طپش مرده که عشق

با من شاعرسرگشته چها کرد...چها...

تاکه سیراب کند کام مرا زآب حیات

برسرابی هوس آلود رها کرد...رها...

       *******

اینک اینسان منم، افتاده تک وبی کس ویار

پای لب تشنه سرابی، لب یک چشمه مات

چشمه بی تب وتابی که سرشک دل من...

چشمه اش کرده!

              چه آبی!

                    چه سرابی!

                               هیهات...

مناجات

مناجات

خداوندگارا!

الا!ای مهین، مالک آسمانها

کجاگیرم آخرسراغت؟کجائی

غلام وفای توبودم- نبودم؟

چرا با من باوفا،بی وفائی؟

چه سازم من آخربدین زندگانی

که ریبی است دربیکران ریائی؟

چسان خلقت مهمل است اینکه روزم

فنا کرد- کام قدر- برقضائی!

بیا پس بگیراین حیاتی که دادی

که مردم ازاین سرنوشت کذائی!

خداوندگارا!

اگرزندگانیست این مرگ نا قص           به مرگ تومن مخلص خاک گورم!

دوصد بارمیکشتم این زندگی را           اگرمیرسیدی به زورتوزورم!

کما اینکه این زوررا داشتــم من           ولی تف براین قلب صاف صبورم!

همه ش خنده میزدبه صدنازونخوت      که من جزحقیقت زهرچیزدورم!

به پاس همین خصلت احمقـــا نه          کنون اینچنین زارومحکوم وعورم!

چه سودازحقیقت که من دروجودش      اسیرخدایان فسق وفجورم!؟

ازآندم که شد آشنـــا با وجـودم              سرشکی نهان درنگاه سرورم!

چوروزم،تبه کن تو،روز« حقیقت »        که پامال شد زیرپایش غرورم!             

خداوندگارا!

توفرسنگها دوری ازخاک، دوری                تودردمن خاک برسرچه دانی؟

جهانی هوس مرده خاموش وبی کس            دراین بی نفس ناله ی آسمانی...

زروزتولدهمه هرچه دیدم                          همه هرچه دیدم،تبه بودوجانی

طفولیتم برجوانی چه بودی                       که تا برکهولت چه باشد جوانی!

روا کن به من شرمرگ سیه را                   که خیری ندیدم ازاین زندگانی!

مگراز پس مرگ- روزقیامت                    خلاصم کندزین شب جاودانی!

به من بد گمانی؟ دریغا! ندانم                     چسان بینمت تا چنانم ندانی!

نه بالی که پرگیرم آیم به سویت                  نه بهرپذیرائیت آشیانی!

چه بهترکه محروم سازم تورا من               زدیدارخویش وازاین میهمانی!

مبادا که حاشا نمائی به خجلت،                  که پروردگار لتی استخوانی!

خداوندگارا!

تومی دانی آخر،چرا بی محابا           سیه پرده شرم رو را دریدم!

مرا زآسمان توباکی نباشد                 که خون زمین می طپد دروریدم!

من آن مرغ ابرآشیانم که روزی        به بال شرف درهوا می پریدم!

حیات دوصدمرغ بی بال وپررا        به رغم هوس- ازهوی می خریدم!

به هرجاکه بیداد میکشت دادی         به قصد کمک کوبه کومی خزیدم!

به هرجا که میمُرد رنگی زرنگی     به یکرنگی- ازجای خودمی پریدم!

من آن شاعرسینه بدریده هستم         که عشق خودازمرگ می آفریدم!

چه سازم! شرنگ فنا شدبه کامم       زشاخ حقیقت همه هرچه دیدم!

ولی ناخلف باشم اردیده باشی          که باری سرانگشت حسرت گزیدم!

ازآنروزکه با علم بر سرنوشتم         زروزازل راه خودرا گزیدم!

خداوندگارا!

زتخت فلک پایه آسمانها                 دمی سوی این بحربی آب،روکن!

زمین راازاین سایه های شیاطین   جنین درجنین کین به کین رفت وروکن!

سیاهی شکن چنگ فریادها را         به چشم سکوت سیاهی، فروکن!

همیشه جوانی تو پیرزمانه!            شبی هم(جوانی) به ما آرزوکن!

که تازیروروآسمانت نسازم          زمین را- به نفع زمان- زیرورو کن!